دلم خوش است به اشکی که ذره ذره بریزد
به کام پیرهنــــــم زهر روزمره بریزد

هنوز تاب غمش را دل رمیده ندارد …
چگونه می شود از گرگ، ترس برّه بریزد؟

بنا به عِرق برادر کشی قضا و قدر خواست
گدازه ی دل یعقوب را بـه درّه بریزد

همین که با لب و دندان به جان سرو بیفتد
چه لطف و مرحمتی از دهان ارّه بریزد

چه کسر می شود از شأن آفتاب که هردم
بزرگواری خــــود را به پای ذرّه بریزد…

سید مهدی موسوی

Leave a comment