تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

نیست دیگر بخرابات خرابی چون من
باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد

حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند
زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد

پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش
نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد

آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است
بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد

زنگ چل سالهء آئینهء ما گرچه بسی است
آتشی همدم ما کن که به یکدم ببرد

رنج عمری همه هیچ است اگر وقت سفر
رخ نماید که مرا با دل خرم ببرد

من ندانم چه نیازی است تو را با همه قدر
که غمت دل ز پریزاده و آدم ببرد

جان فدای دل دیوانه که هر شب بر تست
کاش جاوید بدان کوی مرا هم ببرد

من ننالم ز تو، لیکن نه سزا هست کسی
درد با خود ز در عیسی مریم ببرد

ذکر من نام دلارای حبیب است عماد
نیست غم دوست اگر نام مرا کم ببرد

روزگار

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار
حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

خندید صبح بر من و بر انتظار من
زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

فرهاد یاد باد که چون داستان او
شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن
ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم
کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است
گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست