آنکه دانست، زبان بست
وانکه می‌گفت، ندانست…

چه غم‌آلوده شبی بود!
وان مسافر که در آن ظلمتِ خاموش گذشت
و بر انگیخت سگان را به صدایِ سُمِ اسبش بر سنگ
بی‌که یک دَم به خیالش گذرد
که فرودآید شب را،
گویی
همه رؤیای تبی بود.
چه غم‌آلوده شبی بود!

آذرِ ۱۳۴۰

بيتوته كوتاهي است جهان
در فاصله گناه و دوزخ
خورشيد
همچون دشنامي برمي آيد
و روز
شرم ساري جبران ناپذيري ست.
آه
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم
چيزي بگوي
درخت،
جهل معصيت بار نياكان است
و نسيم
وسوسه يي ست نابه كار.
مهتاب پاييزي
كفري ست كه جهان را مي آلايد.
چيزي بگوي
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم
چيزي بگوي
هردريچه ي نغز
بر چشم انداز عقوبتي مي گشايد.
عشق
رطوبت چندش انگيز پلشتي ست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاك بنشيني و
بر سرنوشت خويش
گريه ساز كني.
آه
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم چيزي بگوي،
هر چه باشد
چشمه ها
از تابوت مي جوشند
و سوگ واران ژوليده آبروي جهان اند.
عصمت به آينه مفروش
كه فاجران نيازمندتران اند.
خامش منشين
خدا را
پيش از آن كه در اشك غرقه شوم
از عشق
چيزي بگوي!