شنیده‌ام که درخت از درخت باخبر است

و من گمان دارم

که سنگ هم از سنگ

و ذره ذره‌ی عالم که عاشقانِ هم‌اند

مگر دلِ تو که بیگانه است با دلِ من

کلن – آذر 1398

بیا که بار دگر گل به بار می‌آید
بیار باده که بوی بهار می‌آید
هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگِ هَزار می‌آید
طرب میانه‌ی خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار می‌آید
نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار می‌آید
دل چو غنچه‌ی من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار می‌آید
نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار می‌آید
بدین امید شد اشکم روان ز چشمه‌ی چشم
که سرو من به لب جویبار می‌آید
مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می‌آید
دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار می‌آید
بهار سایه تویی ای بنفشه‌مو باز آی
که گل به دیده‌ی من بی تو خار می‌آید

آفتابا چه خبر؟ این‌همه راه آمده‌ای
که به این خاکِ غریبی برسی؟
ارغوانم را دیدی سرِ راه؟
مثلِ من پیر شده‌ست؟
چه به او گفتی؟ او با تو چه گفت؟
نه! چرا می‌پرسم
ارغوان خاموش است
دیرگاهی‌ست که او خاموش است
آشنایانِ زبانش رفته‌ند
ارغوان ویران است
…هردومان ویرانیم

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم

من نای خوش نوایم و خاموشم ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و طوفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

هوایِ رویِ تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم

غمم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم

من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم

هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش های که ازین دست می نگارندم

کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

گر چشم دل بر آن مه آیینه رو کنی
سیر جهان در آینه ی روی او کنی

خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی

جان تو جلوه گاه آن گهی شود
کایینه اش به اشک صفا شست و شو کنی

خواب و خیال من همه با یاد روی توست
تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی

درمان درد عشق صبوری بود ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی

خون می چکد ز ناله ی بلبل درین چمن
فریاد از تو گل، که به هر خار خو کنی

دل بسته ام به باد، به بوی شبی که زلف
بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی

اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد
خود را به جوی سایه اگر جست و جو کنی

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است

دل برگذر قافله لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است